به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ کتاب «علوم اجتماعی را بگشایید» با عنوان فرعی گزارشی در باب ساختارمندی مجدد علوم اجتماعی نوشته ایمانوئل والرشتاین به ترجمه مهدی معافی از سوی انتشارات پگاه روزگار نو منتشر شده است. «علوم اجتماعی را بگشایید/بگشاییم»، دعوتی برای بازخوانی و بازسازی علوم اجتماعی است. علومی که بهواسطه ساخت تاریخیاش، توانسته ساختارها و رشتهها، پژوهشگران، معرفتشناسیها و روششناسیهای خاصی را در درون خود شکل دهد و بر کلیتِ دانش مسلط سازد و درمقابل، باب مشارکت را به روی دیدگاهها و روششناسیها و معرفتشناسیهای بدیل ببندد و بازیگران محدودی را بهمشارکت بگیرد. این محدوداندیشی و بستهبودن علوم اجتماعی سبب شده است که علوم اجتماعی به تدریج مسیری را طی کند که نتواند واقعیات اجتماعی و دگرگونیهای جهانی آن را ببیند؛ در نتیجه، انتزاعی، بیارتباط با مسائل و چالشهای کنونی و ناتوان از طرح چشماندازی روشن از آینده شده است. گشودگی و انفتاح علوم اجتماعی تاریخی، راهی است که والرشتاین برای آمادگی در مواجهه با مسائل و چالشها و واقعیتهای معاصر و نظم جدید جهانی پیشنهاد میدهد. برای آشنایی بیشتر با این کتاب با مهدی معافی گفتوگویی داشتهایم که در ادامه میخوانید:
در ابتدا میخواهم با این موضوع آغاز کنم که اساسا ما در زبان فارسی آثار محدودی را داریم که توانسته تاریخی از کلیت علوم اجتماعی، تطورش و چالشهایی که با آن مواجه شده ارائه کند، با این نگاه کتاب والرشتاین، چه جایگاهی میتواند کسب کند؟
همانطور که در مقدمه کتاب به آن اشاره شده، آثار کمی وجود دارد که تاریخ علوم اجتماعی را به شکل کلی و نهادی روایت کرده باشد، آثاری در حوزه تاریخ علم و در فضای فلسفه علم وجود دارد اما اینکه به علوم انسانی و رشتههای آن به مثابه یک دانش و کلیت پرداخته شده باشد آثار کمی تدوین شده است. جذابیت کتاب والرشتاین این بود که من در آثاری که قبلا از او به فارسی ترجمه شده بود و آثار دیگرش به زبان انگلیسی، رگههایی از مباحثی که در کار پژوهشی خودم بود، را پیدا کردم. ما در کار پژوهشی خود فرضیهای داشتیم مبنی بر اینکه دانش در نسبت با عمل سیاسی بسط و توسعه مییابد. من در این کتاب رگههایی از این بحث را یافتم و در نهایت به گزارش گلبنکیان رسیدم. شاکله گزارش هم این است که علوم اجتماعی چگونه شکل گرفت و چه ادوار و تحولاتی در درونش رخ داده تا به امروز رسیده است.
یکی از مسائلی که باعث شده علوم اجتماعی نتواند علمی کاربردی باشد دیسیپلین دانشگاهی است که برای آن تعریف شده. این دیسیپلین در علوم اجتماعی ایران و اصرار به ساختن نوع خاصی از علوم اجتماعی که ما در اسلامی سازی، بومی سازی و ... میبینیم پیامدهایی هم داشته است. والرشتاین چه دیدگاهی درباره قرار دادن علوم اجتماعی در یک نظم خاص دارد؟ آیا این موضوع از دیدگاه او میتواند ناکارامدی را برای علوم اجتماعی رقم بزند؟
ما در ایران، علوم اجتماعی و تا حدود زیادی علم را منتزع از سیاست و عمل میفهمیم، گویی بر اساس تلقی سنتی از دانش، یک عالم صرفا معرفتی وجود دارد و علم چیزی است که در نسبت با یک حقیقت آفاقی و ادبی شکل میگیرد و ما از آن احکامی را برای عملمان استفاده میکنیم. ما علم را تاریخی نمیدانیم و ماهیت تاریخی برای آن قائل نیستیم. ما در ایران فرض عجیبی داریم کسانی که دنبال اسلامی سازی، کارامد سازی و ... علوم هستیم پیش فرضشان این است که علم اجتماعی و انسانی همین بوده و خواهد بود، به همین دلیل دنبال علوم سیاسی، جامعهشناسی، روانشناسی و ... اسلامی هستند. بصیرتی که والرشتاین به ما میدهد این است که علوم اجتماعی اینگونه نبوده و پدیده رشته امری است که در دوره خاص تاریخی شکل گرفته و دچار بحران شده است. در آموزش علوم انسانی و اجتماعی ما همه با این مساله مواجه شدیم؛ به طور مثال به کسی که رشتهاش علوم سیاسی است میگویند لاسول، هابز، ماکیاولی و ... دانشمندان علوم سیاسی هستند. اما اگر ما به قبل از 1850 برگردیم هرگز هابز خودش را دانشمند محصور در علوم سیاسی نمیداند. کنت هم همین طور. آنها درکی که از خودشان دارند درک دانشمندی از کلیت علوم اجتماعی است و نه به مثابه یک متخصص رشته خاص. به همین دلیل است که دانشمندان کلاسیک را ما در رشتههای مختلف از آن نام میبریم مثلا امتداد اندیشه مارکس را در جامعه شناسی، سیاست و اقتصاد میبینیم.
این رشتهها در یک دوره خاص یعنی نیمه دوم قرن 19 شکل گرفتند و قبل از آن ما با یک دانش علوم اجتماعی کلی مواجه هستیم که به مرور تغییر میکند. آنچه که امروز از آن به عنوان رشته نام میبریم به معنای دیسپلینی که انجمن علمی دارد، مجلات اختصاصی دارد، برنامهی آموزشی و سرفصل های خاص دارد. اینها ویژگیهای خاص یک رشته است و با این مشخصات ما رشته های علوم اجتماعی را در نیمه دوم قرن 19 داریم.
پس والرشتاین به ما میگوید که چگونه این رشتهها شکل میگیرند و بعد دچار بحران میشوند. ما یک دورهای قبل از 1850 داریم که علوم اجتماعی پیشامدرن و علوم اجتماعی کل گرا با رشتههای ناپایدار است. از 1850 تا 1945 ما با یک نظم خاصی در علوم اجتماعی مواجهایم که انضباط رشتگانی دارد تا بعد که این نظم دچار گسست میشود و وضع میان رشتهای و پسارشتهای است. این زمانی است که دانش به مثابه فرم علوم اجتماعی است و سه دوره دارد؛ علوم اجتماعی کلگرا، رشتگانی و پسارشتهای و میان رشتهای.
قبل از این دورهها، ما با یک دوره مواجه هستیم که فلسفه مدرن، اشرف علوم است و قبل از آن هم الهیات حاکمیت دارد، بنابراین در مسیری که امروز به آن رسیدیم دانش اشکال مختلفی بر خلاف تصور ما داشته است. چون ما فکر میکردیم علوم سیاسی، علوم اجتماعی و .... از قبل بوده و اینگونه باقی مانده است در حالی که اینگونه نیست. ما در اسلامی سازی علوم به این فکر نکردیم که این آرایش علم در طول زمان تغییر پذیر است.
صورت بندی انضباط رشتگانی در علوم اجتماعی از دیدگاه والرشتاین چه نسبتی میتواند با سیاست حاکم بر دولتها داشته باشد؟
آنچه والرشتاین متذکر میشود این است که شکل خاص علوم اجتماعی تحت عنوان علوم اجتماعی قرن نوزدهمی در یک دوره خاص است و این علوم چرا اینگونه شکل گرفته است؟ والرشتاین میگوید ما در نیمه دوره قرن نوزدهم دوره تثبیت حکومتهای اروپایی و دموکراسیهای لیبرال را داریم. این دموکراسیها، یک فلسفه سیاسی لیبرال مفروض دارد که سه ساحت برای حیات بشر قائل است؛ یک ساحت عمومی قدرت است که به آن سیاست میگوییم و اصلی ترین نهاد آن دولت است. این بنیان از هابز تا روسو و لاک و ... وجود دارد و نظم سیاسی آن دوره که ساحتش دولت است با این نسبت شناسایی میشود. ساحت دوم نیمه خصوصی ـ نیمه عمومی است که ساحت تولید و اقتصاد است و نهاد متناظر آن بازار است و قواعد خاص و متمایز خودش را دارد. ساحت سوم هم خصوصی است و زندگی اجتماعی و خصوصی افراد را شامل میشود و ساحت مدنی و اجتماعی انسان را در بر میگیرد و با جامعه مدنی و آزادی مشخص میشود و رشته متناظر آن هم جامعه شناسی است. والرشتاین میگوید فلسفه سیاسی لیبرال در دانش منعکس شده است و آنچه که ما با عنوان رشته میشناسیم بر اساس تفکیک و تمایز این فلسفه و بین دولت، بازار و جامعه مدنی به وجود آمده است. این مشخصه دولت ملتهای لیبرال اروپای غربی و بعدا امریکای شمالی بر اساس این نظم شناخته شده است و دانش هم برای بسط و حل و فصل مسایل این دولت ملتها و با این نظم بسط یافته است و اما وقتی این دولت ملتها دارند نگاهی به اطراف خودشان میکنند چیزهای دیگر و دیگریهایی را میبینند؛ دو «دیگری» تشخیص داده میشود؛ نخست جهان غیر غربی است که نظم لیبرال بر آن حاکم نیست و دیگری گذشته همین دولت ملتهای لیبرال است.
«دیگری» این غیرلیبرالها شامل تمدن پیشین، اقوام بدوی و ... هستند و شرقشناسی و مردم شناسی این دیگری دولت ملت های لیبرال را مطالعه میکنند. شرق شناسی به دولت ملت های غیر لیبرالی که نظام اجتماعی داشتند مانند ایران و چین و مردم شناسی هم به بررسی اقوام بدوی و سیستمهای اجتماعی و نظامهای مذهبی و سیاسی گسترده و ... میپردازد. خود این دولت ملتهای لیبرال گذشتهای دارند و مطالعهگ ذشته خود را به تاریخ میسپارند و این ساختار علوم اجتماعی قرن نوزدهم را شکل میدهد و تا قرن بیستم و حتی تا نزدیکی قرن بیست و یک این انضباط ادامه مییابد.
پس اقتصاد، جامعه شناسی و علوم سیاسی در تمایز با شرق شناسی و مردم شناسی برای شناخت دیگران از یک سو و تاریخ برای شناخت گذشته دولت و ملتها به وجود میآیند. این 6 رشته اصلی علوم اجتماعی است و بقیه دانشها در حاشیه این دانشهای به وجود آمدهاند و عمدتا درفرانسه، انگلیس، ایتالیا و آمریکا شکل میگیرد اما اروپای شمالی و آلمان و ... هم از آن متاثر میشوند و این نظر را میپذیرند و در عصر بین المللی شدن علوم اجتماعی این دیسپلین به کل جهان سرایت یافته و دپارتماها بر اساس این نظام رشتگانی شکل میگیرند که والرشتاین از آن تحت عنوان انضباط رشتگانی قرن نوزدهمی یاد میکند.
حرف والرشتاین درباره این انضباط چیست؟
انضباط اولا اروپا محور است و بر اساس فلسفه سیاسی خاصی شکل گرفته و از درک خیلی از واقعیتهای جوامع دیگر با انضباطهای دیگر ناتوان است یعنی جایی که صورت بندی اجتماعی به غیر از صورت بندی، دولت، بازار و جامعه مدنی باشد نمیتواند آن را درک کند. مفروضات جهانشمولی اروپا محوری هم طبعا به همراه آن است. فرض دیگری که در دنیای مدرن به وجود آمده جدا کردن امر خیر و امر صادق در این صورت بندی از دانش وجود دارد.
ویژگی دیگر این است که این دانش به لحاظ نظم سیاسی جهانی تا پایان جنگ جهانی دوم صادق است اما با تغییرات سیاسی و آرایش سیاسی در جهان مانند ظهور آمریکا به عنوان ابر قدرت، عبور از استعمار سنتی، استقلال دولت ملتها و .. شرایط فرق می کند و نظم سیاسی که دولت محور بود و موجودیت جهانی نقش کمتری داشند رنگ میبازد و ما از جهانی به جهان دیگر منتقل میشود.
این ویژگیها به علاوه ویژگی که والرشتاین از آن به عنوان علوم اجتماعی قرن نوزدهمی یاد میکند دانشی است که برای تغییرات در جهان معاصر کفایت نمیکند.
در مجموع آنچه که موجب فروبستگی علوم اجتماعی شده که نتواند به مسائل و نیازهای ما پاسخ بدهد و پدیدهها را شرح دهد. جهان عوض شده و علم اجتماعی گزارشی از جهانی به ما می دهد که دیگر آن گونه نیست و جهان دچار فروبستگی و کوته بینی شده است. این مساله باعث میشود که والرشتاین در جستجوی علوم اجتماعی دیگری برای پاسخ گویی به واقعیات باشد. والرشتاین برای ایجاد گشایش در علوم اجتماعی فراخوان میدهد.
والرشتاین در کتاب به این موضوع اشاره میکند که علوم اجتماعی برای گشایش و انفتاح با مشکلاتی رو به رو است؟ این مشکلات در چه سطوحی اتفاق میافتد؟
در کتاب والرشتاین به سه مشکل اصلی میپردازد؛ نخستین چیزی که وجود داشت این بود که اعتبار و شکافهای سه گانهای که علوم اجتماعی جریان اصلی تقسیم کرده بود دچار بحران شده بود. نخست شکاف بین دولت و ملتهای لیبرال با گذشته خودشان که در واقع شکاف دانش تاریخ با دانشهای سه گانه جامعه شناسی، اقتصاد و علوم سیاسی بود. شکاف بعدی گسست بین این جوامع با جوامع دیگر بود بدین معنی که علوم اجتماعی سه گانه جوامع مدرن و شرق شناسی و مردم شناسی جوامع دیگر را بررسی میکرد. شکاف سوم هم درونی بود و به گسست بین اقتصاد، سیاست و جامعهشناسی بر میگشت. ما به تدریج در نیمه دوم قرن بیستم با این مواجه هستیم که همه این شکافها دچار بحران میشوند و وقتی برنامههای توسعه اجرا میشوند. در جهان سوم دیگر فقط شرق شناسی دانشی نیست که مورد مطالعه قرار میگیرد و از علوم دیگر مانند اقتصاد، علوم سیاست و جامعه شناسی ذیل تحولات استفاده میشود. بنابراین تمایز سنتی میان علوم اینجا متزلزل میشود. تمایز دیگر با ورود تاریخ به بررسی گذشته و حال آینده جوامع بوجود آمد و ما شاهد ظهور دانشهایی مانند جامعه شناسی تاریخی، مطالعات تاریخی سیاست و اقتصاد، هستیم و خود این علوم اجتماعی سه گانه هم مرزهای قطعیاش با یکیدیگر از بین میرود و ما ظهور جامعه شناسی اقتصادی، اقتصاد سیاسی، جامعه شناسی سیاسی تاریخی و ... هستیم. بنابراین نشانهای که در علوم اجتماعی ظاهر شد و باعث شکستن انضباط رشتگانی قدیم شد همین شکستن تمایزات میان دانشها بود.
مساله دیگری که وجود داشت و با مطالعات پسا ساختارگرایی، فمینیستی، مطالعات انتقادی و .... روشن شد این بود که ادعای علوم اجتماعی جریان اصلی این بود که ما درباره امر خیر صحبت نمیکنیم و به دنبال امر علمی هستیم به عبارت دیگر پز جدایی فلسفه از علم این بود که میگفتند علم درباره امر واقع و صادق صحبت میکند و درباره امر خیر صحبت نمیکند اما مطالعات انتقادی نشان داد همه رشتههای علوم اجتماعی مفروضاتی از امر خیر دارند که آن را پنهان میکنند مثلا گونهای از انسان را نرمال میدانند! مجموعه مطالعات نشان داد که مرد اروپایی سفیدپوست انسان نرمالی است که در دانشهای مورد توجه قرار داده یا مطالعات فمینیستی نشان داد که در دانشها مرد محوری یا مردانگی علوم اجتماعی وجود دارد. همچنین برخی مطالعات ضد استعماری اروپا محوری دانشها را مورد توجه قرار داد و مطالعات نژادی نشان داد که چگونه سفیدپوستان و استعمارگران انسان ایدهآلی هستند که تجویزهای علوم اجتماعی بر اساس مفروض گرفتن اینهاست و این چیزی است که گفته نمیشود. بنابراین دانشها ادعا میکردند که مفروضاتی ندارند اما مطالعات نشان داد که این دانشهای مفروضات هنجارین بنیادینی دارند که گفته نمیشد. این موضوع هم تکان مهمی که به علوم اجتماعی جریان اصلی وارد شد.
غیر از این اتفاقات دیگری هم در خود دانش افتاد که مفروضات بنیادین را متزلزل کرد. علوم اجتماعی تا حدود زیادی به تقلید از علم فیزیک نیوتنی شکل گرفت که فرض خاصی درباره طبیعت داشت و جدایی طبیعت و انسان را به علوم اجتماعی منتقل کرد اما پیشرفتهای مختلف در رشتههای علوم طبیعی و علم پیچیدگی نشان داد که طبعیت انقدر که گفته میشد منفعل نیست و ما با سیستمهای پیچیده پیش بینی ناپذیر مواجه شدیم که با تغییر شرایط اولیه ما نیز با معادلات جدیدی مواجه شدیم. این نیز ضربه مهلکی به علوم اجتماعی جریان اصلی وارد کرد چون یکی از مفروضات بنیادین آن را به چالش میکشید.
از سوی دیگر مطالعات انتقادی مثل مطالعات فرهنگی را داشتیم که به تقسیم بندی های سنتی ضربه زدند. تمایزی بین دو سر طیف یعنی علوم انسانی و علوم طبیعی وجود داشت و علوم اجتماعی میان آنها قرار گرفت. علوم اجتماعی قانون نگر سعی میکرد قوانین ثابتی داشته باشد و به علوم طبیعی شبیه شود اما آن سر طیف علوم اجتماعی وجود داشت که به تاریخ، ایدئوگرافیک و خاص گرایی نزدیک میشد. بنابراین مطالعات فرهنگی و دیگر علوم مفروضات بنیادینی که ما دو سر طیف علوم انسانی و علوم طبیعی را داریم علوم اجتماعی میان آنها قرار گرفته هم دچار چالش شد.
والرشتاین در فصل سوم کتاب میخواهد به این سوال پاسخ دهد که اکنون باید چگونه علوم اجتماعی را بازسازی کنیم. این بازسازی در چه سطوحی از علوم اجتماعی اتفاق میافتد؟
پیشنهاد والرشتاین در چند سطح مطرح میشود؛ نخست اینکه خود رشتههای علوم اجتماعی چه تغییراتی باید بکنند؟ دوم اینکه حوزههای کلان علم مانند علوم طبیعی، علوم انسانی و علوم اجتماعی باید تغییر کنند و در نهایت نهادهای دانش هم باید تحول داشته باشند. انضباط رشتگانی در نیمه دوم قرن نوزدهم با محوریت دانشگاه پژوهشی شکل گرفت و انضباطی که امروزه شاهد آن هستیم یک پیشنهادی که وجود دارد این است که از دانشگاه به عنوان تنها نهاد مشروع تولید دانش مشروعیت زدایی شده و به نهادی دیگر مانند پژوهشگاهها، پارکهای علم و فناوری، اندیشکدهها، مرکز مطالعات سیاست پژوهی و ... منتقل شود و به نهادهایی که سنتی علمی محسوب نمیشدند هم علم بسط پیدا کند.
البته پیشنهادات والرشتاین برای بازسازی علوم اجتماعی عینی نیست چون در زمان طرح آن توسط او بیشتر رویکرد است شاید یکی از تمایزات علوم اجتماعی آینده با امروز و مفروضان پنهان این است که ما وضع نهایی را میخواهیم. در حالی که مساله اصلی تغییر علوم اجتماعی و اساسا تغییر است. تغییر در علوم اجتماعی امروز یا آینده لزوما به این نیست که بگوییم چهار رشته بروند و چهار رشته دیگر بیایند بلکه مهم تغییر مفروضات و نحوه مواجه است. در این باره یکی از مهمترین پیشنهادات والرشتاین این است که با الهامی که ما از مطالعات فرهنگی و علوم پیچیدگی میگیریم باید علوم اجتماعی آینده باید تمایز هستی شناختی بین انسان و طبیعت را کنار بگذارد. ما پیشنهاداتی از این جنس را در مطالعات انتقادی داشتیم و بحث سایبورگ، مشارکت دادن طبیعت و انسان، مباحث جنبش های زیست محیطی درباره توسعه پایدار و ... همگی مفروضشان رد تمایز هستی شناختی بین انسان و طبیعت است.
بحث مهم دیگری که والرشتاین در دیگر آثارش بیشتر شرح داده رد دولت محوری علوم اجتماعی است؛ علوم اجتماعی مدرن و انضباط رشتگانی در چهارچوب دولت ملتهای لیبرال و دولت ملتهای مدرن شکل گرفته و بسط و توسعهاش در پاسخ به مسایلی بود که ذیل آن رخ میداد؛ در نیمه دوم قرن 19 دورهای است که دولتهای لیبرال و صنعتی شروع به بزرگ شدن میکنند و با مسائلی مواجه میشوند که ما بسط آن را در دولتهای کینزی و رفاهی میبینیم. اساسا علوم اجتماعی برای پاسخ به نیازهای این دولت و برای تکمیل به گسترش آن شکل گرفته است. امروزه چهارچوب های تحلیل آشکار و پنهان کاملا دولت محور است. به طور مثال تحلیل وضعیت اقتصاد مربوط به شاخصهای ملی است. اگرچه در نهادهای اروپایی و جهانی ممکن است از شاخصهای منطقهای استفاده شود اما در نهایت باز هم بسیاری از شاخصها محلی و کشوری است.
مفهوم جامعه هم امروز بیشتر دولت ملت است و همبستگی اجتماعی هم ذیل دولت ملی معنا مییابد و مباحث مخالف و موافق درباره اینکه همبستگی اجتماعی، اندام اجتماعی، پیکر اجتماعی و ... شکل میگیرد مسالهاش ذیل دولت ملی و مفروض گرفتن آن روشن میشود.
به تدریج با طرح جهانی شدن ما رشتههایی داریم که سعی میکنند مقیاس تحلیل را فراتر بروند و نمونهای از این گونه تحلیلها که غیر دولت محور را والرشتاین در تحلیل انقلاب فرانسه آورده است. پس ویژگی بعدی علوم اجتماعی آینده این است که دولت محور نخواهد بود و جهانی است. علوم اجتماعی قبلی اروپامحور است و مبتنی بر مرد سفید پوست اروپایی است و جهانشمولی تکثرگرایی به زعم والرشتاین باید در علوم اجتماعی آینده به وجود بیاید بدین معنی که اقوام، زنان، غیر اروپاییها و ... باید در علوم اجتماعی جدید مشارکت کنند و بخشی از گشودگی علوم اجتماعی بر باز شدن چهارچوبهای دیگریهایی است که در نظریات انتقادی، فمینیستی، نژادی و ... مطرح است.
والرشتاین بحث دیگری هم مطرح میکند که ذیل جهانشمولی و امر عینی مبتنی بر بازی بازیگران جدید است. در فصل چهارم کتاب پیشنهادات مشخص سیاستی از سوی والرشتاین مطرح میشود. بنابراین فضای میان رشتهای، پسا رشتهای و ... که امروز میبینیم و در کتاب شرح داده شده قبلا وجود نداشت، هر چند که امروز آن قدر آن را میبینیم که برایمان طبیعی شده است.
علوم اجتماعی آینده به اعتقاد والرشتاین علوم اجتماعی است که تمایز هستیشناختی بین انسان و طبیعت ندارد، دولت محور نیست، تکثرگراست و در آن جهانشمولی و عینیت تعاریف جدیدی دارند و مبتنی بر فیزیک نیوتونی نیست و فراتر از مرد سفید اروپایی است. از سوی دیگر انضباط رشتگانی را ندارند. البته در علوم اجتماعی واحد تقسیم بندی داریم اما اسلوب مشخصی نداریم و آینده مساله محور، پسارشتهای است و ما با مسائل پیچیده، فرابخشی، چندلایه و ... مواجه هستیم.
نظر شما